دوست عزيز وبلاگ داستان هاي کوتاه منتقل شد!

با تشکر از بازديد شما لطفا از اين پس داستان هاي کوتاه را از اين آدرس دنبال کنيد
http://www.dastanekootah.in
اگر به وبلاگ ما لينک داده ايد لطفا آنرا اصلاح فرماييد

از این پس داستان های کوتاه را از آدرس جدید دنبال کنید http://www.dastanekootah.in/

3.30.2010

داستان کوتاه تزریق خون


داستان کوتاه تزریق خون
سالها پیش که من به عنوان داوطلب در بیمارستان کار می کردم، دختری به  بیماری عجیب و سختی دچار شده بود و تنها شانس زنده ماندنش انتقال کمی از  خون خانواده اش به او بود.
او فقط یک برادر 5 ساله داشت. دکتر بیمارستان  با برادر کوچک دختر صحبت کرد.
پسرک از دکتر پرسید: آیا در این صورت  خواهرم زنده خواهد ماند؟
دکتر جواب داد: بله و پسرک قبول کرد.
او را  کنار تخت خواهرش خواباندیم و لوله های تزریق را به بدنش وصل کردیم، پسرک به  خواهرش نگاه کرد و لبخندی زد و در حالی که خون از بدنش خارج می شد، به  دکتر گفت: آیا من به بهشت می روم؟!
پسرک فکر می کرد که قرار است تمام  خونش را به خواهرش بدهند!



0 comments:

Post a Comment

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...