![]() |
داستان کوتاه ابلیس و فرعون |
مي گويند ابليس، زماني نزد فرعون آمد در حاليکه فرعون خوشه اي انگور در دست
داشت و مي خورد.ابليس به او گفت: هيچکس مي تواندکه اين خوشهء انگور را به
مرواريد های خوش آب و رنگ مبدل سازد؟ فرعون گفت: …..
نه. ابليس با جادوگري و سحر، آن خوشهء انگور را به دانه هاي مرواريد تبديل کرد.
فرعون تعجب کرد و گفت:
آفرين بر تو که استاد و ماهري. ابليس سيلي اي بر گردن او زد و گفت: مرا با اين
استادي به بندگي قبول نکردند، تو با اين حماقت چگونه ادعای خدايي مي کني؟
داشت و مي خورد.ابليس به او گفت: هيچکس مي تواندکه اين خوشهء انگور را به
مرواريد های خوش آب و رنگ مبدل سازد؟ فرعون گفت: …..
نه. ابليس با جادوگري و سحر، آن خوشهء انگور را به دانه هاي مرواريد تبديل کرد.
فرعون تعجب کرد و گفت:
آفرين بر تو که استاد و ماهري. ابليس سيلي اي بر گردن او زد و گفت: مرا با اين
استادي به بندگي قبول نکردند، تو با اين حماقت چگونه ادعای خدايي مي کني؟
0 comments:
Post a Comment