دوست عزيز وبلاگ داستان هاي کوتاه منتقل شد!

با تشکر از بازديد شما لطفا از اين پس داستان هاي کوتاه را از اين آدرس دنبال کنيد
http://www.dastanekootah.in
اگر به وبلاگ ما لينک داده ايد لطفا آنرا اصلاح فرماييد

از این پس داستان های کوتاه را از آدرس جدید دنبال کنید http://www.dastanekootah.in/

4.18.2010

داستان کوتاه لاک پشت

داستان کوتاه لاک پشت

پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی ، می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت . آهسته آهسته می خزید . دشوار و کند ... و دورها همیشه دور بود . سنگ پشت ، تقدیرش را دوست نمی داشت و آن را چون اجباری بر دوش می کشید . پرنده ای در آسمان پر زد ، سبک ؛ و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت : این عدل نیست ، این عدل نیست .
کاش پشتم را این همه سنگین نمی کردی ، من هیچگاه نمی رسم ، هیچگاه ... و در لاک سنگی خود خزید به نیت نا امیدی . خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد . زمین را نشانش داد . کره ای کوچک بود و گفت : نگاه کن ، ابتدا و انتها ندارد . هیچ کس نمی رسد . چون رسیدنی در کار نیست ،‌ فقط رفتن است . حتی اگر اندکی و هر بار که می روی رسیده ای و باور کن آنچه بر دوش توست تنها لاکی سنگی نیست ، تو پاره ای از هستی را بر دوش می کشی . پاره ای از مرا . خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت . دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راه ها چندان دور ؛ سنگ پشت به راه افتاد و گفت : رفتن ؛ حتی اگر اندکی
 
و پاره ای از « او » را بر دوش کشید .

0 comments:

Post a Comment

Related Posts Plugin for WordPress, Blogger...