حكايتي از عبيد زاكاني:
خواب ديدم قيامت شده است
هر قومي را به داخل چاله اي عظيم انداخته و بر سر هر چاله نگهباناني گرز به دست گمارده بودند الا چاله ي ايرانيان.
خودم را به عبيد زاكاني رساندم و پرسيدم: عبيد اين چه حكايت است كه بر ما اعتماد كرده نگهبان نگمارده اند؟
گفت: مي دانند كه به خود چنان مشغول شويم كه ندانيم در چاهيم يا چاله.
خواستم بپرسم اگر باشد در ميان ما كسي كه بداند و عزم بالا رفتن كند....
نپرسيده گفت: گر كسي از ما فيلش ياد هندوستان كند خود بهتر از هر نگهباني لنگش كشيم و به ته چاله باز گردانيم.
خواب ديدم قيامت شده است
هر قومي را به داخل چاله اي عظيم انداخته و بر سر هر چاله نگهباناني گرز به دست گمارده بودند الا چاله ي ايرانيان.
خودم را به عبيد زاكاني رساندم و پرسيدم: عبيد اين چه حكايت است كه بر ما اعتماد كرده نگهبان نگمارده اند؟
گفت: مي دانند كه به خود چنان مشغول شويم كه ندانيم در چاهيم يا چاله.
خواستم بپرسم اگر باشد در ميان ما كسي كه بداند و عزم بالا رفتن كند....
نپرسيده گفت: گر كسي از ما فيلش ياد هندوستان كند خود بهتر از هر نگهباني لنگش كشيم و به ته چاله باز گردانيم.
0 comments:
Post a Comment